خاطرات شهيد بابایی

همراه با تیمسار بابایی با یک وانت تویوتا به قرارگاه نیروی زمینی در غرب کشور می رفتیم. به نزدیکی های قرارگاه که رسیدیم، در پیچ و خم کوهها، در هر صد قدم دژبانی ایستاده بود. بابایی به من گفت.


منبع:سايت رسمی شهید عبّاس بابایی


ادامه نوشته

از زبان یک دوست

من یکی از دوستان و همسفر حج و هم اطاق این شهید عزیز بودم. وقتی در مدینه به داخل هتل رفتم جلوی درب اطاق که رسیدم روی درب، اولین اسم، عباس بابائی بود. هرچند شهادت او برای ما سخت ودشوار و تلخ بود ولی اگر من به مکه رفتم تا تکلیف انجام دهم، او از زمانی که می شناختمش تکلیفش راانجام می داد، اگر من برای وقوف به عرفات رفتم تا به عرفان برسم، او از زمانی که می شناختمش به عرفان رسیده بود، اگرمن برای وقوف در مشعر رفتم تا مسلح شوم، او از زمانی که می شناختمش مسلح شده بود ، اگرمن درمنا بودم تا رمی جمرات کنم، اواز زمانی که می شناختمش شیطانِ وجودش را رمی می کرد ، اگر من روز عید قربان به قربانگاه رفتم تاقربانی کنم، او در روز عیدقربان خود را قربانی کرد، اگر من برای طواف خانه خدا رفتم، او از زمانی که می شناختمش طواف خدا را می کرد، اگر من برای نماز طواف رفتم تا به سوی خدا بایستم، او پیش خدا رفت. “شهادتش بر او مبارک

123 از زبان یک دوست

آخرین بارکه با اوصحبت کردم وقتی که آماده می شدم ازمکه بروم عرفه، تلفن زد و از واقعه درگیری مکه و حال همسرش پرسید. به دو دلیل در سفر حج به جز همسرش، با من هم صحبت می کرد: اولاً با من بصورت رمز می توانست صحبت کند چون در قرارگاه رعد من مسئول دفتر هماهنگی بودم و دائم صحبتمان رمزی بود (به دلیل رعایت مسایل حفاظتی و استراق سمع دشمن)، دوماً وقتی من و همسرش را به جلوی مسجد برد، بعدازپیاده کردن همسرش دو سفارش به من کرد اول گفت: نماز را اول وقت بخوان، دوم مواظب همسرم درسفر باش. روحش شاد و یادش گرامی.
اگر شهید نمی شد جای تعجب داشت. مزدش همین بود. در آخرین عید قربان جنگ شهید شد. وای به حال ما. خود شهید خیلی از مواقع می گفت: انسان عین فواره می ماند. وقتی بالا می رود مقدارکمی از آن درآسمان می ماند. اگرنماند، درآسمان سرنگون می شود. من عکس شهادتش داخل کابین را دیدم. فقط گلویش بریده بود. من بعد از شهادت او خیلی ناراحت بودم. شبی خواب دیدم در عالم خواب همراه با شهید عباس بابائی با اتوبوس بسیج به جبهه جنوب می رفتیم. اتوبوس در عالم خواب در اراک برای استراحت نگه داشت. بابائی ازکنار اتوبوس دور نشد و مثل کسی که منتظر حرکت است، قدم می زد. من برای خرید به مغازه آن طرف خیابان رفتم. وقتی رویم را چرخاندم متوجه شدم اتوبوس حرکت کرد. هرچه دویدم و فریاد زدم او رفت. فهمیدم چرا او شهید شد و من جا ماندم.

IMG 4018 170x300 از زبان یک دوست

وآن جا مانده محمد حسین صادق زاده بوده است که نیاز به دعا دارد. التماس دعا



منبع:سايت رسمی شهید عبّاس بابایی

بالامجان به آرزویت میرسی

نقل خاطره از: جناب آقای محمدرضا موکل
مدتها بود  که آرزوی زیارت بارگاه ملکوتی حضرت زینب (سلام الله علیها ) را در دل داشتم . ماه مبارک رمضان  سال ۱۳۸۷ شبی بعد از نماز مغرب  حال معنوی خوبی پیدا کردم  و در حال خواندن زیارت ناحیه مقدسه بودم ، به این فراز از زیارت شریف رسیده بودم که  می فرماید: (( وبفضلک افضل آمال…. )) یعنی ( به فضل خودت ما را به آرزوهایمان برسان ) درآن لحظه از خدا خواستم  که آرزویم برآورده شود. همان شب شهید بزرگوار عباس بابایی بخوابم آمد،  با همان لباس  ساده  و سر تراشیده  و به من لبخند زد و گفت: ( بالامجان به آرزویت میرسی ). بعد ازچند روز زیارت حضرت زینب(سلام الله علیها) نصیبم شد و راهی سفر گشتم.
من هر شب به نیابت شهدا  زیارت عاشورا میخوانم و ثواب آن را به شهدا هدیه کرده و بارها شهیدان عباس بابایی و اردستانی و ستاری رادر خواب دیده ام. امیدوارم مورد شفاعت شهدای عزیز  قرار گیریم.


منبع:سايت رسمی شهید عبّاس بابایی